کد مطلب:28066 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:129

آنچه در شورا گذشت












1059. صحیح البخاری - به نقل از عمرو بن میمون -:چون از دفن عمر فارغ شدند، این گروه، جمع شدند و عبد الرحمان گفت: رأیتان را در سه نفر قرار دهید. زبیر گفت: رأیم را به علی واگذار كردم.

طلحه گفت: رأیم را به عثمان وا نهادم.

و سعد گفت: رأیم را به عبد الرحمان بن عوف وا گذاردم.

عبد الرحمان گفت: كدام یك از شما دو نفر (علی و عثمان ) از این امر (خلافت )، دوری می جوید تا كار تعیین را به او وا گذاریم و خدا و اسلام نیز بر او شاهد باشند تا با بررسی، برترین را شناسایی كند؟

آن دو بزرگ، ساكت ماندند.

عبد الرحمان گفت: آیا [ داوری را ]برای من قرار می دهید و خدا نیز بر من شاهد باشد كه در تعیین برترینِ شما كوتاهی نكنم ؟

آن دو گفتند: آری، باشد.

[ عبد الرحمان ] دست یكی از آنها [ یعنی علی] را گرفت و گفت: تو با پیامبر خدا خویش هستی و در اسلام، سابقه داری، آن گونه كه خود می دانی. پس، خدا بر تو شاهد باشد كه اگر تو را امیر ساختم، عدالت بورزی و اگر عثمان را امیر ساختم، گوش دهی و فرمان ببری.

سپس با دیگری خلوت كرد و مانند آن را به او گفت و چون پیمان گرفت، گفت: عثمان! دستت را بالا بیاور. پس با او بیعت كرد و علی علیه السلام هم با او بیعت نمود و اهل خانه هم داخل شده، با او بیعت نمودند.[1].

1060. تاریخ الطبری:عبد الرحمان بن عوف، در حالی كه عمامه ای را كه پیامبر خدا بر سرش نهاده بود، بر سر داشت و شمشیرش را حمایل كرده بود، بیرون آمد و بر منبر رفت و مدّت درازی نشست و سپس به گونه ای كه كسی نمی شنید، دعا كرد و پس از آن، به سخنرانی پرداخت و گفت: ای مردم! من از شما در نهان و آشكار، درباره پیشوایتان پرسش نمودم و كسی را نیافتم كه او را با این دو (علی و عثمان ) برابر بدانید. ای علی! برخیز و به سوی من بیا.

علی علیه السلام برخاست و پایین منبر ایستاد و عبد الرحمانْ دست او را گرفت و گفت: آیا تو با من، بر اساس كتاب خدا و سنّت پیامبرش و راه و روش ابو بكر و عمر، بیعت می كنی؟

علی علیه السلام گفت: خدا گواه است كه نه؛ بلكه به اندازه توانایی ام بر آن می پذیرم.

او دست علی علیه السلام را رها كرد. سپس ندا داد و گفت: ای عثمان! به سوی من برخیز. پس، دست عثمان را گرفت و او در همان جا ایستاد كه علی علیه السلام ایستاد.

[ عبد الرحمان] گفت: آیا تو با من، بر اساس كتاب خدا و سنّت پیامبرش و راه و روش ابو بكر و عمر، بیعت می كنی؟

گفت: خدا گواه است كه آری.

پس [ عبد الرحمان]، سرش را به سوی سقف مسجد بلند كرد و در همان حال كه دستش در دست عثمان بود، گفت: خدایا! بشنو و شاهد باش. خدایا! آنچه در این امر بر گردن من بود، به عهده عثمان نهادم.

مردم در بیعت با عثمان، ازدحام كردند، تا آن جا كه او را در كنار منبر از دیده ها پنهان ساختند.

عبد الرحمان در جایگاه پیامبرصلی الله علیه وآله بر منبر نشست و عثمان را بر پلّه دوم نشاند و مردم به بیعت با او آغاز كردند.

علی علیه السلام درنگ كرد. عبد الرحمان [ این آیه را ]خواند: «فَمَن نَّكَثَ فَإِنَّمَا یَنكُثُ عَلَی نَفْسِهِ ی وَ مَنْ أَوْفَی بِمَا عَهَدَ عَلَیْهُ اللَّهَ فَسَیُؤْتِیهِ أَجْرًا عَظِیمًا؛[2] هر كس پیمان بشكند، به زیان خود می شكند و هر كس به عهدش با خدا وفا كند، به زودی، خدا پاداشی بزرگ به او می دهد».

علی علیه السلام باز گشت و از میان مردم، راه باز كرد و بیعت نمود، در حالی كه می گفت: نیرنگ بود و چه نیرنگی![3].

1061. الكامل فی التاریخ:چون عمر به خاك سپرده شد، مقداد، اعضای شورا را گرد آورد.... عبد الرحمان گفت: كدام یك از شما خود را از آن (شورا ) بیرون می كشد و به عهده می گیرد كه آن (خلافت ) را به برترینتان بسپارد؟

هیچ كس پاسخش را نداد. پس گفت: من، خود را از آن، كنار می كشم.

عثمان گفت: من نخستین كسی هستم كه به داوریِ تو راضی می شود.

همه گفتند: ما هم راضی هستیم. و علی علیه السلام ساكت بود.

[ عبد الرحمان] گفت: ای ابو الحسن! تو چه می گویی؟

[ علی علیه السلام ] گفت: به من اطمینان ده كه حق را برمی گزینی و از هوا و هوس، پیروی نمی كنی و خویشانت را ویژگی نمی بخشی و از خیرخواهی برای امّت، كوتاهی نمی ورزی.

[ عبدالرحمان ] گفت: شما به من اطمینان دهید كه در برابر كسی كه [ به قولش ]عمل نكند و حرفش را تغییر دهد، با من باشید و هر كه را برگزیدم، بپسندید. من نیز با خدا پیمان می بندم كه به هیچ خویشاوندی، به سبب خویشاوندی اش امتیاز ندهم و برای مسلمانان كوتاهی نكنم.

پس، از آنها تعهّد گرفت و همان گونه هم تعهّد داد.

عبد الرحمان، شب ها می گشت و با اصحاب پیامبر خدا و هر یك از فرماندهان لشكر و بزرگان مردم كه در مدینه می یافت، مشورت می كرد، تا آن كه در شبی كه فردایش آخرین روز مهلت بود، به خانه مِسوَر بن مَخرَمه آمد و بیدارش كرد و به او گفت: امشب درست نخوابیده ام. برو و زبیر و سعد را فرا بخوان.

[ مسور، ] آن دو را فرا خواند. [ عبد الرحمان] از زبیر آغاز كرد و به او گفت: بنی عبد مناف را با این امر، تنها بگذار.

گفت: رأی من با علی است.

به سعد گفت: رأیت را به من بده.

گفت: اگر خود را برمی گزینی، باشد؛ امّا اگر عثمان را برمی گزینی، علی برای من محبوب تر است....

چون نماز صبح گزاردند، [ عبد الرحمان ] اعضای شورا را گرد آورد و به همه حاضران از مهاجران و سابقه داران و فضیلتمندانِ انصار و فرماندهان لشكر، پیام فرستاد. [ آن قدر] گرد آمدند تا آن جا كه مسجد از آنان پر شد.

آن گاه گفت: ای مردم! همه گرد آمده اند تا اهل هر شهر، به شهرهای خود باز گردند. پس، آرای خود را به من بگویید.

عمّار گفت: اگر می خواهی كه مسلمانان دچار اختلاف نشوند، با علی بیعت كن.

مقداد بن اَسود گفت: عمّار، درست می گوید. اگر با علی بیعت كنی، می گوییم:شنیدیم و فرمان بردیم!

ابن ابی سَرح گفت: اگر می خواهی كه قریشْ مخالفت نكنند، با عثمان بیعت كن.

عبد اللَّه بن ابی ربیعه گفت: راست می گوید! اگر با عثمان بیعت كنی، می گوییم: شنیدیم و فرمان بردیم!

عمّار به ابن ابی سرح دشنام داد و گفت: تو كِی خیرخواه مسلمانان بوده ای؟!

بنی هاشم و بنی امیّه به گفتگو پرداختند.

عمّار گفت: ای مردم! خداوند، ما را با پیامبرش گرامی و با دینش عزیز داشت. پس چرا این امارت را از خاندان پیامبرتان می گردانید؟!

مردی از بنی مخزوم گفت: از حدّ خود خارج شدی، ای پسر سمیّه! تو را چه رسد كه برای قریش، امیر تعیین كنی!

سعد بن ابی وقّاص گفت: ای عبد الرحمان! پیش از آن كه مردمْ گرفتار فتنه شوند، كار را تمام كن.

عبد الرحمان گفت: من به دقّت، نظر كردم و مشورت نمودم. پس ای اعضای شورا! راه [ طعنه و اعتراضی] بر ضدّ خود قرار ندهید.

[ عبد الرحمان] علی علیه السلام را فرا خواند و گفت: با خدا پیمان ببند كه به كتاب خدا و سنّت پیامبرش و سیره دو جانشین او، عمل می كنی.

گفت: امید دارم كه انجام دهم. در حدّ علم و توانم عمل می كنم.

[ سپس، عبد الرحمان] عثمان را فرا خواند و آنچه را به علی علیه السلام گفته بود، به او باز گفت و او گفت: باشد، عمل می كنم.

پس، عبد الرحمان، سرش را به سوی سقف مسجد بلند كرد و در حالی كه دستش در دست عثمان بود، گفت: خدایا! بشنو و شاهد باش. خدایا! آنچه را بر عهده من بود، بر عهده عثمان نهادم. و با او بیعت كرد.

علی علیه السلام گفت: این نخستین روزی نیست كه بر ضدّ ما، پشت به پشت هم دادید! «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَی مَا تَصِفُونَ؛[4] پس، صبری نیكو [ باید] و خداوند، بر آنچه توصیف می كنید، یاری رسان است». به خدا سوگند، خلافت را به عثمان نسپردی، جز برای آن كه به تو باز گردانَد! و خداوند، هر روز در كاری است.

عبد الرحمان گفت: ای علی! بر خودت حجّت و راه [ اعتراض] قرار مده.

علی علیه السلام بیرون رفت، در حالی كه می گفت: به زودی نوشته به پایانش می رسد!

مقداد گفت: ای عبد الرحمان! به خدا سوگند، او را وا نهادی، در حالی كه از كسانی است كه به حقْ حكم می كنند و با آن، داد می ورزند.

[ عبد الرحمان] گفت: ای مقداد! به خدا سوگند، من برای مسلمانان كوشیدم.

[ مقداد ] گفت: اگر به خاطر خدا انجام دادی، خداوند به تو پاداش نیكوكاران را عطا فرماید!

مقداد افزود:من، مانند آنچه را به اهل بیت علیهم السلام پس از پیامبرشان رسید، ندیدم! من از قریش در شگفتم كه چگونه مردی را وا نهادند كه نه می گویم و نه می شناسم كه كسی از او عادل تر و داناتر باشد؟! هان! به خدا سوگند، اگر یاورانی بر آن می یافتم [، به نفع او قیام می نمودم]!

عبد الرحمان گفت: ای مقداد! از خدا پروا كن كه می ترسم دچار فتنه شوی.

مردی به مقداد گفت: خدا تو را بیامرزد! اهل بیت، چه كسانی هستند و مرد مورد اشاره تو كیست؟ گفت: اهل بیت، زادگان عبد المطّلب اند و آن مرد، علی بن ابی طالب است.

علی علیه السلام گفت: مردم به قریش می نگرند. قریش[ هم] به میان خود می نگرند و [ با خود] می گویند: اگر بنی هاشم بر ما ولایت بیابند، [ خلافت] هرگز از میان آنان بیرون نمی آید؛ امّا تا آن گاه كه در دست دیگران است، در میان شما خواهد چرخید.[5].

1062. تاریخ الیعقوبی: چون عمر در گذشت و اعضای شورا گرد آمدند، عبد الرحمان بن عوفِ زُهْری از آنان خواست تا خویشتن را از نامزدیِ خلافت، كنار كشد و در برابر [ آن]، او شخصی را از میان بقیّه برگزیند.

آنان چنین كردند و او سه روز درنگ كرد و با علی بن ابی طالب علیه السلام خلوت كرد و گفت: خدا را بر تو شاهد می گیریم كه اگر این امر به تو سپرده شد، در میان ما به روش كتاب خدا و سنّت پیامبرصلی الله علیه وآله و سیره ابو بكر و عمر، عمل كنی.

[ علی علیه السلام ] گفت: هر اندازه كه بتوانم، مطابق با كتاب خدا و سنّت پیامبرش عمل می كنم.

عبد الرحمان با عثمان [ نیز ] خلوت كرد و به او گفت: خدا را بر تو شاهد می گیریم كه اگر این امر به تو سپرده شد، در میان ما به روش كتاب خدا و سنّت پیامبرش و سیره ابو بكر و عمر، عمل كنی.

عثمان گفت: [ این، ] حقّ شماست كه در میانتان، مطابق با كتاب خدا و سنّت پیامبرش و سیره ابو بكر و عمر، عمل كنم.

سپس [عبد الرحمان دوباره] با علی علیه السلام خلوت كرد و گفته نخستین خود را به او باز گفت و علی علیه السلام نیز همان پاسخ پیشینش را گفت.

سپس با عثمان خلوت كرد و گفته نخستین خود را به او باز گفت و عثمان نیز همان پاسخ پیشینش را گفت.

سپس [ عبد الرحمان برای بار سوم] با علی علیه السلام خلوت كرد و گفته نخستین خود را به او باز گفت وعلی علیه السلام نیز پاسخ داد: بی گمان، با بودن كتاب خدا وسنّت پیامبرش، به سیره كس دیگری نیاز نیست. تو می كوشی كه خلافت را از من دور كنی!

عبد الرحمان [ برای بار سوم ] با عثمان خلوت كرد و سخن را به او باز گفت و او هم همان پاسخ [ پیشینش] را داد و عبد الرحمان دست بر دستش زد [ و با او بیعت كرد].[6].

1063. الأمالی - به نقل از محمّد بن عمرو بن حزم -:هنگامی كه اعضای شورا برای مشورت گرد آمدند، درباره خلافت به گفتگو پرداختند و عبد الرحمان با یك یك آنان، جداگانه گفتگو كرد و سپس به علی علیه السلام گفت: عهد و پیمان خدا، بر [ ذمّه] تو باشد كه اگر والی شدی، به كتاب خدا و سنّت پیامبرش و سیره ابو بكر و عمر، عمل كنی.

علی علیه السلام گفت: عهد و پیمان خدا، بر [ ذمّه] من [ این چنین ]باشد كه اگر عهده دار امرتان شدم، به كتاب خدا و سنّت پیامبرصلی الله علیه وآله عمل كنم.

عبد الرحمان، آنچه را به علی علیه السلام گفته بود، به عثمان گفت و او پاسخ مثبت داد.

[ عبد الرحمان، ]این سخن را سه بار بر هر دو عرضه كرد و هر بار، علی علیه السلام پاسخ خود را می داد و عثمان هم موافقت كامل خود را ابراز می نمود. در بار سوم، عبد الرحمان با عثمان، بیعت كرد.[7].

1064. مسند ابن حنبل - به نقل از ابو وائل -:به عبد الرحمان بن عوف گفتم: چگونه با عثمان بیعت كردید و علی را وا نهادید؟

گفت: «گناه من چیست؟ از علی آغاز كردم و گفتم: با تو بر كتاب خدا و سنّت پیامبرش و سیره ابو بكر و عمر بیعت می كنم. گفت: در حدّ توانم. سپس بر عثمان عرضه كردم و او آنها را پذیرفت»[8]. [9].

1065. الأمالی - به نقل از ابوذر -:عمر به علی علیه السلام، عثمان، طلحه، زبیر، عبد الرحمان بن عوف و سعد بن ابی وقّاص فرمان داد كه داخل خانه ای شوند و در را بر خودشان ببندند و درباره كارشان با هم مشورت كنند و سه روز به آنان مهلت داد.

[ نیز فرمان داد كه] اگر پنج نفر بر یك نظر، توافق كردند و یك نفر خودداری ورزید، آن یك نفر كشته شود و اگر چهار نفر توافق كردند و دو نفر خودداری ورزیدند، آن دو نفر كشته شوند....

پس چون همگی بر یك نظر توافق كردند، علی بن ابی طالب علیه السلام به آنان گفت: من دوست دارم كه آنچه را می گویم، بشنوید؛ اگر حق بود، بپذیرید و اگر باطل بود، انكار كنید.

گفتند: بگو.... پس پیوسته سوگندشان می داد و آنچه را خدای متعال بدان گرامی اش داشته و به او بخشیده بود، به یاد آنان می آورد، تا آن كه ظهر شد و نماز، نزدیك گشت.

سپس رو به آنان كرد و گفت: حال كه بر ضدّ خود اقرار كردید و علّت چیزهایی كه گفتم، برایتان روشن شد، پس تنها از خدا پروا كنید، و شما را از خشم الهی باز می دارم.

متعرّض امر من نشوید و آن را تباه مكنید و حق را به اهلش باز گردانید و سنّت پیامبرتان را و پس از او سنّت مرا پیروی كنید كه اگر با من مخالفت كنید، با پیامبرتان مخالفت كرده اید و همه شما این را از او شنیده اید. خلافت را به كسی بسپارید كه شایسته آن باشد و آن، برازنده او.

بدانید كه به خدا سوگند، من به دنیای شما رغبت ندارم و آنچه گفتم، از سر فخرفروشی و خودستایی نبود؛ بلكه موهبت پروردگارم را باز گفتم و حجّت را بر شما تمام نمودم. سپس به نماز برخاست.

اعضای شورا با هم به شور و مشورت نشستند و گفتند: خدا علی بن ابی طالب را به آنچه برایتان ذكر كرد، برتری بخشیده است؛ امّا او مردی است كه كسی را بر كسی برتری نمی دهد و شما و بردگان آزادشده تان را یك سان قرار می دهد. اگر خلافت را به او بسپارید، میان سیاه و سفیدتان تساوی ایجاد می كند، حتّی اگر با شمشیر نهادن بر گردن هایتان میسّر شود. آن را به عثمان بسپارید كه او توجّه بیشتری به شما دارد و نرم ترینِ شما و بهترینْ كسی است كه در پی شاد كردن شماست؛ و خدا آمرزشگر و مهربان است.[10].

1066. تاریخ دمشق - به نقل از منهال بن عمرو و عباد بن عبد اللَّه اسدی و عمرو بن واثله -:علی بن ابی طالب علیه السلام در روز شورا گفت: «به خدا سوگند، بر آنان چنان احتجاج می كنم كه نه قُرَشی و نه عرب و نه عجمِ آنها نتواند آن را رد كند و خلافش را بگوید».

سپس به عثمان بن عفّان و عبد الرحمان بن عوف و زبیر و طلحه و سعد، كه اعضای شورا و همگی از قریش بودند - و طلحه، آن هنگام، رسیده بود - گفت:«شما را به خدایی كه خدایی جز او نیست، سوگند می دهم:آیا كسی در میان شما هست كه پیش از من به یگانگی خداوند، اقرار كرده باشد؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا كسی در میان شما هست كه پیش از من برای خدا نماز گزارده و به سوی دو قبله، نماز خوانده باشد؟».

گفتند:خدا گواه است كه نه.

گفت: «چون پیامبرصلی الله علیه وآله مؤمنان را با هم برادر كرد، مرا با خود برادر نمود و [ مرا ]برای خود، به منزله هارون برای موسی علیه السلام قرار داد، جز آن كه من پیامبر نیستم. شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، كسی در میان شما، برادر پیامبر خدا هست؟».

گفتند: نه.

گفت: «چون پیامبر خدا درِ خانه هایتان را بست و درِ خانه مرا گشود و با او در منزل و مسجدش بودم، عمویش برخاست و به او گفت: ای پیامبر خدا! درهای خانه های ما را بستی و درِ خانه علی را گشودی! [ پیامبر خدا ]گفت: "آری. خداوند، به گشودن درِ خانه او و بستن درهای خانه های شما فرمان داد".

شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، در میان شما پاك و پاكیزه ای هست؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «چون [ پیامبر خدا] پرچم را در جنگ خیبر به من سپرد، گفت: "پرچم را به كسی می دهم كه خدا و پیامبرش را دوست دارد و خدا و پیامبرش نیز او را دوست دارند" و نیز، در روز پرنده [ بریان شده] می گفت: "خدایا! محبوب ترینِ خلق خود را نزد من آر تا با من غذا بخورد". پس، من آمدم كه گفت: "خدایا! محبوب ترین فردِ نزد پیامبرت [ نیز همین است]. خدایا! محبوب ترین فردِ نزد پیامبرت [ نیز همین است]."

شما را به خدا سوگند می دهم:آیا در میان شما، محبوب تر از من در نزد خدا و پیامبر او هست؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، كسی در میان شما هست كه پیش از نجوا كردن [ با پیامبرصلی الله علیه وآله]، صدقه داده باشد، تا زمانی كه خداوند، آن حُكم را برداشت؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، كسی در میان شما هست كه مشركان قریش و عرب را به خاطر خدا و پیامبرش، كشته باشد؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا در میان شما كسی هست كه پیامبر خدا برای او همانند من، علم خواسته باشد و [ نیز] دعا كرده باشد كه گوشِ به خاطرسپارنده اش شود؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، كسی در میان شما هست كه در خویشی، نسبی نزدیك تر از من به پیامبر خدا داشته باشد و كسی هست كه پیامبر خدا، او را جان خود و پسران او را پسران خود، و زنان او را از خود دانسته باشد؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من و فاطمه، كسی در میان شما هست كه همراه پیامبرصلی الله علیه وآله خُمس گرفته باشد، پیش از آن كه كسی از خویشان پیامبرصلی الله علیه وآله ایمان آورد؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا در این روزگار، كسی در میان شما هست كه با همسری مانند همسرم فاطمه، دختر پیامبر خدا و سَرور زنان روزگارِ خود، ازدواج كرده باشد؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، كسی در میان شما هست كه دو پسر مانند دو پسرم، حسن و حسین، داشته باشد كه سَرور جوانان بهشتی، جز پیامبران، باشند؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، كسی در میان شما برادری مانند جعفر دارد كه آراسته به دو بال باشد و در بهشت با فرشتگان پرواز كند؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، كسی در میان شما هست كه عمویی مانند عمویم حمزه داشته باشد كه شیر خدا و شیر پیامبر خدا و سالار شهیدان باشد؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، كسی در میان شما هست كه همراه فرشتگان، به خاك سپردن پیامبر خدا را عهده دار شده باشد؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، كسی در میان شما هست كه با فرشتگان، غسل پیامبرصلی الله علیه وآله را عهده دار شده باشد، [ در حالی كه ]آن فرشتگان، جنازه مطهّر را هر گونه كه او می خواست، برایش زیر و رو كنند؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، كسی در میان شما هست كه او آخرین دیدار را با پیامبر خدا داشته است، تا آن هنگام كه پیامبر خدا را در قبرش نهاده است؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «شما را به خدا سوگند می دهم:آیا جز من، كسی در میان شما هست كه پس از پیامبرصلی الله علیه وآله بدهی های او را پرداخته و وعده های او را به انجام رسانده باشد؟».

گفتند: خدا گواه است كه نه.

گفت: «و خداوندعزوجل گفته است: "وَ إِنْ أَدْرِی لَعَلَّهُ و فِتْنَةٌ لَّكُمْ وَ مَتَعٌ إِلَی حِینٍ؛[11] و نمی دانم؛ شاید آن برای شما آزمایشی و تا چندگاهی مایه برخورداری باشد"».[12].

1067. شرح نهج البلاغة - در یادكردِ حوادث بیعت یوم الدار (روز برگزاری شورای شش نفره ) -:چون عبد الرحمان با عثمانْ دست بیعت داد، [ امام علی علیه السلام ]به او گفت: «به خدا سوگند، این كار را نكردی، جز به همان امیدی كه دوست شما (عمر ) از دوستش (ابوبكر ) داشت. خدا در میان شما عطر مَنْشِم[13] بپراكَنَد!».

گفته اند كه پس از آن، میانه عثمان و عبد الرحمان به هم خورد و هیچ یك با دیگری سخن نگفت تا آن كه عبد الرحمان در گذشت.[14].

1068. امام علی علیه السلام:ای پسر عوف! نتیجه كارت را با عثمان، چگونه دیدی؟ چه بسیار اطمینان كننده ای كه شرمسار می شود! هر كس كارش به خاطر خدا نباشد، ستایشگر او در میان مردم، به سرزنش كننده اش تبدیل می شود.[15].

1069. شرح نهج البلاغة:هنگامی كه عثمان، قصر مرتفعش را در زَوْراء[16] ساخت و خوراكی فراوان آماده كرد و مردم را بدان دعوت نمود، عبد الرحمان در میان آنان بود. چون به ساختمان و غذا نگریست، گفت: ای پسر عفّان! آنچه را درباره تو تكذیب می كردیم، اینك تصدیق می كنیم و من از بیعت با تو، به خدا پناه می برم.

عثمان، خشمناك شد و گفت: ای غلام! او را از خانه من بیرون كن.

او را بیرون كردند و عثمان به مردم فرمان داد كه با او همنشین نشوند و از این رو كسی نزد او نمی آمد، جز ابن عبّاس كه [ به نزدش] می آمد و از او قرآن و واجبات را می آموخت.

چون بیمار شد، عثمان از او عیادت كرد و با او سخن گفت؛ امّا عبد الرحمان با او هیچ سخن نگفت تا در گذشت.[17].

1070. تاریخ الیعقوبی:عثمان، بیمار شد و بیماری اش شدّت گرفت و حُمران بن اَبان را فرا خواند. پس، عهدنامه ای برای پس از خود نوشت و جای نام [ خلیفه پس از خود] را خالی گذارد. سپس با دست خود نوشت: «عبد الرحمان بن عوف» و آن را بست و برای امّ حبیبه، دختر ابو سفیان، فرستاد.

حمران، آن را در راه خواند. پس نزد عبد الرحمان آمد و از آن آگاهش كرد.

عبد الرحمان به شدّت خشمگین شد و گفت: من او را آشكارا به خلافت می گمارم و او مرا پنهانی به خلافت می گمارد!

خبر به همگان رسید و در مدینه پخش شد و بنی امیّه خشمگین شدند. عثمان حمران را فرا خواند و او را صد تازیانه زد و به بصره تبعید نمود و همین، موجب دشمنی میان او و عبد الرحمان بن عوف شد.[18].









    1. صحیح البخاری:3497/1356/3، تاریخ الخلفاء:158.
    2. فتح، آیه 10.
    3. تاریخ الطبری:238/4، تاریخ الإسلام:305/3، البدایة و النهایة:146/7.
    4. یوسف، آیه 18.
    5. الكامل فی التاریخ:224 - 221/2، تاریخ الطبری:233 - 230/4.
    6. تاریخ الیعقوبی:162/2. نیز، ر. ك:الأمالی، طوسی:1171/557، شرح نهج البلاغة:53/9.
    7. الأمالی، طوسی:1512/709.
    8. در كتاب الإمامة و السیاسة آمده است كه عبد الرحمان بن عوف، دست عثمان را گرفت و به او گفت: عهد و پیمان خدا بر [ ذمّه] تو باشد كه اگر با تو بیعت كردم، كتاب خدا و سنّت پیامبرش و سنّت دو خلیفه قبلی را برپا داری و نیز شرط عمر را؛ یعنی هیچ یك از بنی امیّه را بر دوش مردم، سوار مكنی. عثمان گفت: باشد. سپس عبد الرحمان دست علی علیه السلام را گرفت و به او گفت: با تو بر شرط عمر بیعت می كنم؛ یعنی این كه هیچ یك از بنی هاشم را بر دوش مردم، سوار نكنی. در این هنگام، علی علیه السلام گفت: تو حق نداری این شرط را به گردن من بگذاری. آنچه به عهده من است، كوشش و تلاش برای امّت محمّدصلی الله علیه وآله است. هر جا [ و در هر كس]توانایی و امانتداری یافتم، از او كمك می گیرم، در بنی هاشم باشد یا در غیر آنان. عبد الرحمان گفت: به خدا سوگند، نه، تا آن كه رعایت این شرط را به من قول بدهی. علی علیه السلام گفت: به خدا سوگند كه هرگز به تو این قول را نمی دهم.
    9. مسند ابن حنبل:557/162/1، المنتظم:337/4، تاریخ الإسلام:304/3.
    10. الأمالی، طوسی:1168/545، إرشاد القلوب:259 و263.
    11. انبیاء، آیه 111.
    12. تاریخ دمشق:431/42 و 435 - 433، الأمالی، طوسی:667/333.
    13. مَنشِم، زنی عطّار در مكّه بوده است كه چون دو قبیله خزاعه و جُرهُم تصمیم به جنگ می گرفتند، از عطرهای او استفاده می كردند و هنگامی كه چنین می كردند، كشتگان هر دو طرف، فراوان می شد و از این رو می گفتند:«شوم تر از عطر منشم». (الصحاح:2041/5)
    14. شرح نهج البلاغة:188/1، الإرشاد:286/1، الجَمَل:122.
    15. شرح نهج البلاغة:627/316/20.
    16. خانه عثمان در مدینه است. (معجم البلدان: 156/3)
    17. شرح نهج البلاغة:196/1، الأوائل:129.
    18. تاریخ الیعقوبی:169/2.